سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

کیمیا و سینا

نقاشی پسرکم

امشب یه چند دقیقه ای دیدم داری با لب تاب ور میری و ساکتی ، واسه همین طرفت نیومدم ببینم باز چه شیطنتی میکنی که بعد از دقایقی منو صدا کردی و این نقاشیتو بهم نشون دادی قربونت برم پسر نازم با این نقاشیات!!!کار با سیستم کردنت خیلی پیشرفت کرده خودت همه کاراتو انجام میدی و نیازی به کمک منو بقیه نداری چند شب پیشم اومده بودی تو وبتون و داشتی عکساتونو نگاه میکردی که من از صدای آهنگش متوجه شده کجا رفتی فدای تو بشم باهوش کوچولوی من.   ...
7 بهمن 1391

برای دو شاپرک نازم کیمیا و سینا

داستانِ شب ... مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شد ... ه بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر وپدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند،متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان اورا نوازش کرد و علت گریه&zwn...
3 بهمن 1391

سینای نازم افتادن اولین دندونت مبارک

عزیزدل مامان امروز ناهار خونه مامانی دعوت بودیم اما تو عسلی قبل از اینکه بیام دنبالت خونه باباجون خوابت برده بود و وقتی من اومدم دیدم روی مبل جلوی در مثل جوجه های کوچیک و معصوم خوابیده بودی... خلاصه عصر که از خواب بیدار شدی اومدی و گفتی مامان دندونم بیشتر لق شده آخه یکی از دندونای جلوت چند روزی میشه که لق شده و تو هم همش باهش بازی میکنی. منم بهت گفتم مامانی زبون نزن بذار خودش بیفته...تا سر شب که یه سر رفتیم خونه باباجون دائم باهش ور میرفتی . اونجا دیگه داشت دلتو میخورد.هرچی باباجون و بابایی بهت میگفتن بیا برات بکنیمش گوش نمیدادی و به عبارتی میترسیدی میگفتی آخه خیلی خون میاد و من میترسم اما نمیدونم یهو چی شد که شجاع شدی و ساعت حدودا هشت ...
30 دی 1391
1